امي تيسامي تيس، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

امی تیس،فرشته ما

آخرین پست 1389

این آخرین پست سال ۱۳۸۹ برای تو دختر نازنین منه. تغییرات بزرگی در روحیات٬ صحبتها٬ رفتار و حرکات و اندازه جسمت میبینم که همه نشون از بزرگ شدن تو داره. خیلی راحت عقیده تو میگی و سر حرف خودت باقی می مونی.با دقت به حرفها گوش میکنی و هر چیز تازه ای برات جذابه و قابل توجه. شعر میخونی و شادی میکنی و بچگی هات برام هر چند زیبا ولی گاهی که خسته ام و دغدغه کارهای تموم نشده و نکرده رو دارم آزاد دهنده هم میشه.ولی بخودم مسلط میشم و از یه دید دیگه نگاه میکنم که لازمه رشد واقعی تو همینهاست  و ما باید شاکر خداوند باشیم برای سلامت کامل جسم و روحت. میدونم نگرانیهام با تو بزرگ میشن و قد میکشن و ماهیتشون عوض میشه و از خدا میخوام همیشه قوت رسیدگی...
28 اسفند 1389

دیراومدم خونه

ديشب ساعت 10:30 رسيدم خونه.خسته و هلاك.امي تيس پيش مادرجون بود و نگرانش نبودم.چون ميدونم از من هم بهتر بهش رسيدگي ميشه و كلي هم مامان باهاش بازيهاي مورد علاقه شو ميكنه و سرگرمه. سر شام ميگم يه چيزي براي خودم خريدم.سريع ميپرسه:چي؟چي خريدي؟نشونم بده ببينم؟كجاست؟ ميگم توي كيفمه.برام مياريش؟ بلند ميشه و هن و هن كنان كيف سنگين منو مياره .همين طور كه داره مياد ميگه مامان چرا اينقدر دير كردي؟ديراومدي خونه! فدات بشه مامان كه ديگه مفهوم تاخير و زمان و اين چزيا رو هم ميفهمي! ...
25 اسفند 1389

کلی حرف

من هستم و تو و کلی حرف و یک عالم آرزو و سال هایی که در پیش است ... دخترم حرف برای گفتن و نوشتن از تو کم نیست.چکنم اونطور که دلم میخواد همه جوانب رو بنویسم گاهی اوقات از زمان و توانم خارجه و کلی حسرت و افسوس آینده در انتظارمه و اینو خوب میدونم.مامانت رو ببخش. همیشه دوستت دارم!
22 اسفند 1389

ماجرای فرش خریدن ما

داريم براي اتاق دختركمون فرش فانتزي ميبينيم. اوني كه توش گربه داره رو انتخاب ميكنه.همون موقع يه پسر4-5 ساله با باباش ميان تو فروشگاه.امي تيس بشدت كنجكاو نگاهش ميكنه و هي ميره دنبال و صورتشو نگاه ميكنه .صورت پسر از ناحيه بيني و پيشوني بشدت آسيب ديده و معلومه قبلا ضربه محكمي خورده مثلا تصادفي داشته و حالا تخت شده .دلم ميسوزه براش كه چه دردهايي اين بچه تحمل كرده.كنجكاوي توي چشماي امي تيس موج ميزنه كه چرا قيافه اش اينطوريه؟ چون دوست دارم اجتماعي باشه بهش پيشنهاد ميدم اسم و سنشو بپرسه و باهم دست بدن و دوست بشن. امي تيس از سام درباره صورتش ميپرسه و اونم توضيح ميده كه زمين خورده و قراره دكتر براش صورتشو درست كنه! سام دقيقا همون فرشي ر...
17 اسفند 1389

تولد 3 سالگی

  فرشته کوچولوی زندگی ما ۳ ساله شدنت رو تبریک میگم.به مناسبت سالگرد تولدت این وبلاگ و تقدیمت میکنم .باشد که بتونم همیشه سرپا و بروز نگهش دارم. از صمیم قلبم دوستت دارم مامان ...
10 اسفند 1389

مکالمه

امی تیس:مامان....مامانی.... من:بله دخترم ...بگو(گاهی اوقات این مامان گفتن اون و جواب دادن من ۴-۵ بار تکرار میشه!) امی تیس:میگ...م.... وقتی بابا خونه نیست من دلم میشکنه! من:آخی...چرا مامان.خدا نکنه دلت بشکنه.باید بگی دلم تنگ میشه! امی تیس:نخیر...دلم میشکنه!  
10 اسفند 1389

اولین سینما رفتن دخترک

امي تيس امروز با بچه هاي مهد   رفته سينما ديدن فيلم خاله سوسكه و الان در سينما بسر ميبره .اين اولين تجربه فيلم ديدن دختركمونه توي سينماي تاريك و حتما چشماي كنجكاوش دنبال دليل تاريكي سينماست .چقدر دوست دارم توي اين تحربه هاي اوليه همراهش باشم كه معمولا برام مقدور نميشه و صد البته بخاطر وابستگي اون به خودم   بهتر ميدونم اين شركت كردن توي اجتماع همسن هاش و بودن با بچه هاي ديگه و لذت بردن و برقراري ارتباط با اونها رو به   دوست داشتن خودم و ديدن دخترك در بين اونها ترجيح بدم چون وقتي با اون باشم تمام توجه دخترك روي من و همراهي با من خلاصه ميشه و اون آزادي و اختيار عمل ازش سلب ميشه.البته اين نظر منه و فكر هم ميكنم درست باشه.بهر...
10 اسفند 1389

ازحرفهای دخترک

من و بابا و امی تیس مکان: توی ماشین در حال رفتن به دندون پزشکی برای مامان وضعیت:آواز و صحبتهای ناتموم خانم از همه جا و توضیح درباره اینکه مامان بخوای بری دکتردندونتو درست کنه؟ من در حال یه صحبت کوتاه با بابا برای مسیری که باید بریم امی تیس : مامان مگه نمیبینی من دارم صحبت میکنم.بذار حرف من تموم بشه اون وقت بگو من: حق با شماست دخترم.اشتباه کردم ...
10 اسفند 1389

یک ظهر تا بعد از ظهر

از مهد برگشتيم.هنوز دوست نداري به قول خودت لباس خونه بپوشي.آخه لباسات دو دسته ان :خونه و بيروني.سخت نميگيرم .آخه بعد از مهد معمولا فوق العاده حساسي و يه جورايي مستعد هر ناآرومي هستي و منم سربسرت نميذارم. ناهارمو گرم ميكنم.كلي دخالت ميكني توي كارام.عیبی نداره .همینکه مشغول میشی بازم خوبه.تمام كتلتها رو ميخواي بذاري توي مايكروفر و من نميخوام همه رو گرم كنم.ناراحت ميشي ميگم اينكار رو نكن.بعد قاطي ميكني انگار و ظرف غذا رو ميندازي.جمعشون ميكنم و با محبت و صبوري بهت ميگم كار درستي نكردي.يكي دو تا ضربه اعتراض بهم ميزني و بعد خودتو ميندازي توي بغلم.خدايا اين حوصله از كجا اومده.شكرت! ميشينم روي كاناپه دوتايي جلوي تي وي تا غذا بخورم.اول نم...
10 اسفند 1389

تذكر بجا

مادرجون، من و امي تيس: دارم به مامان ميگم :: حيف شد توي سفر اخير به آبادان خريدهاي خوبي ميتونستيم بكنيم كه با تاخير رفتيم و زمان زيادي از دست رفت .   مامان ميگه: بايد صبح زود راه مي افتادين تا از زمانتون بيشترين استفاده رو بكنين.آخه گفتين گوش امي تيس درد گرفته بوده. امي تيس توي آشپزخونه كنار مامانه و مشغول وررفتن به وسايل آشپزخونه.البته ساعتي پيش با متر خياطي خاله اش مشغول اندازه گيري دست و پاي مادرجون بود تا براش لباس خياطي كنه! دارم براي مامان توضيح ميدم كه از صبح زود گوش امي تيس درد گرفته بود و اذيت شد و ما هم تا بهتر شدن وضعيت و تكمبل خواب خانم كوچولومون از ادامه سفر فاكتور گرفتيم و با تاخير چند ساعته به آ...
10 اسفند 1389